۱۳۸۹ آذر ۹, سه‌شنبه

ممنوعه

حوا
بهشتت سوزان است به داغی کوره ای سرکش
اما مشتاق میکند مرا هر دم به سرجنباندن در دروازه اش
تنها مراقب باش که میوه ممنوعه ای مقابلم قرار نگیرد
چرا که میخواهم همیشه مقیم این مقام باشم

۱۳۸۹ آذر ۶, شنبه

بهشت

رانده شدیم از بهشتِ هشت باب ِخدا،
اما چه باک؟!
بهشتی دارم تک باب،که برابری میکند
با طبقه ی والای بهشتِ خدا!

۱۳۸۹ آذر ۱, دوشنبه

زبان

از قوس کمرت که عبور کرد دیگر اختیار زبان از دستم خارج شد
به هر سو که خودش میخواست حرکت می کرد
به بلندیهای ظرافت سیبهای سرخت
یا به میان اعماق دره های میان تهی آن پائین
دیگر اختیارزبانم با خودت حوا

سیب ممنوعه

های آدم!
اگر میدانستم با آن سیب ممنوعه از بهشت رانده میشویم،
آن لحظه تو را به خوردن ِسیبهای زیر گردنم تشویق میکردم!
هم ممنوعه نبودند و هم تعدادشان 2 تا بود...