حوا
بهشتت سوزان است به داغی کوره ای سرکش
اما مشتاق میکند مرا هر دم به سرجنباندن در دروازه اش
تنها مراقب باش که میوه ممنوعه ای مقابلم قرار نگیرد
چرا که میخواهم همیشه مقیم این مقام باشم
از قوس کمرت که عبور کرد دیگر اختیار زبان از دستم خارج شد
به هر سو که خودش میخواست حرکت می کرد
به بلندیهای ظرافت سیبهای سرخت
یا به میان اعماق دره های میان تهی آن پائین
دیگر اختیارزبانم با خودت حوا
های آدم! اگر میدانستم با آن سیب ممنوعه از بهشت رانده میشویم، آن لحظه تو را به خوردن ِسیبهای زیر گردنم تشویق میکردم! هم ممنوعه نبودند و هم تعدادشان 2 تا بود...